منوتوآغوشت بگیرآغوش تومقدسه

یه دختر اینجا نشسته با همه ی کودکی هاش :)

منوتوآغوشت بگیرآغوش تومقدسه

یه دختر اینجا نشسته با همه ی کودکی هاش :)

من و تو

 

وقتی دستات توی دستمه  

لحظه هام پر از احساس لطیف باروون میشه... 

وقتی کنارمی 

حس میکنم  

خوشبخت ترین دختر دنیام... 

با تو 

این قلب ترک خوده اروم میگیره و می تونه  

دور از هیاهو پر بکشه... 

زندگی زیباست 

وقتی تو کنار منی... 

چه حسه غریبی دارم.. 

امشب انگار تموم اسمون پر از ستاره س 

و مهتاب 

به وسعت خوشبختی من و تو خیره شده... 

کاش میشد واسه همیشه 

من باشم 

تو باشی 

این شب مهتابی باشه 

اون وقت 

به دنیا می گفتم  

خداحافظ و واسه همیشه تو دنیای ابیه دریای خیالمون 

یه قصر از جنس باروون می ساختیم... 

پایان انتظار من  

مث یه رویای شیرینه که حتی وقتی تموم میشه  

قشنگیش تا همیشه  

تو قلب ادم لونه می کنه  

باز دستت تو دستامه 

رویای شیرین من..... 

من این ارامش رو  

حتی به حس دریا نمیدم...

روزای تاریک

وای به حال من  

آخرم منو تنها گذاشت... موقع رفتن یکم دلهره داشت  

نه به خاطر جدایی...نه به خاطر جدایی 

از این می ترسید نکنه..دیر برسه پیش یار جدیدش 

آخرم تیرشو تو چشمای من هدف گرفت  

اخرم زهره ش توی رگ های من جریان گرفت  

آخرم خارشو تو دستای من فرو می کرد  

آخرم داغشو روی دله من گذاشت و رفت...  

آخرم حسرت یه روزه خوش و تو زندگیم...گذاشت و رفت   

آخم با غریبه دیدمشو البته...واسه من غریبه بود واسه اون..یار تازه بود !  

از وقتی رفتی..همه بهم میگن چته...چرا همش کنج خونه ای؟چرا مث این دیوونه ها سردرگمی

اونااز حال و روزم بی خبرن...نمی دونن تو رفتی و من این جا در به درم  

همه میگن اون نورو گذاشت و رفت..همه میگن خودمون دیدیمش با چشامون  

همه میگن تو اون...همه میگن دیدنت با خود اون... 

اونا چرت و پرت میگن بذار بگن ..مهم اینه که من تو رو...خوب منم دیدم تو رو با خود اون !   

به همه دروغ میگم..به چشام دروغ میگم  

به نفسام که عطر تو باهاش خو گرفته بود دروغ میگم  

من دارم به خودمم دوغ میگم  

به گلای باغچه مون  

گنجیشک رو درختمون  

راستی درخت یادت می آد ؟ یادگاری نوشتی تا اخر عمرت باهامی...یادت میاد ؟ 

وقتی رفت...یه یادگار برام گذاشت 

عکس جدیدش بود  

اما تو عکس تنها نبود ...اون با رقیب نشسته بود ! 

راستش می خواستم عکستونو از وسط نصف بکنم خیلی سخت بودش اخه... 

دستت درست تو دستاش بود...اگه می خواستم ببرم دست تو هم باهاش میرفت ! 

راستش می خواستم عکستونو ازوسط نصف بکنم   

اما گفتم نکنه بفهمی ناراحت بشی 

دستم بشکنه من از این کارا بکنم... 

قابش کردم...روی طاقچه گذاشتمش... 

هرکی بهم میگفت اون یکی کیه میگفتم...چی میگفتم ؟....حرفی نداشتم بزنم ... 

کاش کور میشدم اون نامه رو نمیدیدم   

اون نامه ای که اون واست نوشته بود  

نه یک بار...صد بار خوندمش 

یه وقت بهت بر نخوره..اما باید بگم...حرف دله  

فکر می کنم تو صحبتاش یکم دروغ نوشته بود   

فک نکنی بدبینما...فک نکن از حسودیمه  

راستشو بگم ؟...از حسودیمه....از حسودیمه...  

بگذریم... 

بگذریم... 

چیه تعجب می کنی ؟  

اخه تو این ترانه دیگه نفرینت نمی کنم  

آخه من دوستت دارم  

می دونم کار بدیه...می دونم حرف چرتیه  

اما اگه یه روز دیگه...هفت ماه دیگه...یه سال دیگه  اصلا هر چند وقت دیگه  

زبونم لال بشه...گوش شیطون کر بشه  

یارتون گذاشت و رفت 

من هنوز منتظرم  

فکر نکنی کینه دارم...خیال نکن ازت بدم میاد   

نه... 

من هنوزمنتظرم  

من اصلا اون موقع که رفته بودی نامه ای ندیدم..نامه ای نخوندم  

عکسی که بهم دادی چه قشنگ بود  

من تو اون عکس به جز تو و اون روی ماه قشنگت که...کسی رو ندیدم ! 

اصلا چرا وای به حال من...اصلا چرا وای به حال من ؟  

من که می دونم یه روزی از همین روزا برمیگرده...میاد پیشم   

الان که این جا نیست درست .  

اما یادش که باهامه  

همون یادشه که رفیق غصه ها و بی کسی هامه   

همون یادشه که مونس بدبختی ها و اوارگی هامه  

ولی باز... 

من به همینم راضیم  

پس وای به حال من... 

وای به حال من...

داداشی

چه قدر سخته بخوای بگی *دوستت دارم * ولی حرفت مثل یه بغض توی گلوت گیر کنه... 

میگن حرفای ناگفته قلب آدمو میشکنه.... 

کاش میشد بگم....کاش می تونستم بگم که چه قدر دوستت دارم.... 

کاش می تونستم حرف دلمو مثل شعرهایی که برات میگم بزنم..

کاش... 

خیلی وقت پیش یه داستان قشنگی رو خوندم که خیلی لطیف بود  

این جا...تو این کلبه ی تنهایی م می نویسم شاید  

حرف دلت باشه و ..... 

* داداشی* 

وقتی سر کلاس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود  که کنار دستم نشسته بود و اون منو ((داداشی)) صدا می کرد ! 

بهش خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . 

اما اون توجهی به این مساله نمی کرد .   

آخر کلاس پیش من اومد و ازم خواست جزوه های جلسه ی پیش رو بهش بدم و من هم اینکارو کردم !بهم گفت:متشکرم ! 

می خوام بهش بگم...می خوام که بدونه ...من نمی خوام فقط یه داداشی باشم .... 

من عاشقشم اما...من می ترسم بگم...خیلی! 

تلفن زنگ زد. خودش بود. داشت گریه می کرد . دوستش قلبش رو شکسته بود.ازم خواست برم پیشش. نمی خواست تنها باشه . من هم این کارو کردم .  

وقتی کنارش نشسته بودم تمام فکرم متوجه چشمای معصوم و پاکش بود . 

آرزو می کردم عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2ساعت دیدن فیلم و خوردن 3بسته چیپس خواست که بره بخوابه ! 

به من نگاه کرد و گفت :متشکرم ! 

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد . گفت :قرار به هم خورده و اون نمیاد .  

منم با کسی قرارنداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم . 

ما با هم به جشن رفتیم . 

جشن به پایان رسید . من پشت سراونکناردر خروجی ایستاده بودم . 

تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و نگاه براق و معصومش بود . 

ارزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه .... 

اما می دونستم که اون اینجوری فکر نمیکنه ... 

بهم نگاه کر و گفت:متشکرم شب خیلی خوبی داشتم ! 

یک روز گذشت...یک هفته...یکسال ... 

قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی رسید  

من به اون نگاه می کردم که درست مث یه فرشته روی صحنه رفته بود تا مدرکشو بگیره . 

می خواستم که عشقش مال من باشه اما اون توجهی به این موضوع نمیکرد و من اینو می دونستم ! 

قبل از اینکه بره خونه با همون لباس و کلاه فارغالتحصیلی به سمت من اومد و با وقار خاص و خیلی ارووم گفت :تو بهترین داداشی دنیا هستی متشکرم ! 

می خوام که بهش بگم...می خوام که بدونه اما...میترسم ... 

کاش بدونه که نمی خوام براش فقط یه داداشی باشم ! 

نشستم روی صندلی..صندلی ساقدوش! 

حالا اون دختر دار ه ازدواج می کنه.... 

من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد ! 

با مرد دیگه ای ازدواج کرد ... 

من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه اما.... 

قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: تو اومدی ؟ متشکرم ! 

سالهای خیلی زیادی گذشت  

به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من و داداشی خودش می دونست توش خوابیده... 

فقط دوستای دوران تحصیلش دور تابوت هستن .  

یکی از دوستاش داره دفتر خاطرات اون دخترو می خونه . خاطراتی که در دوران دانشجویی نوشته بود... 

نوشته ها اینا بودن : 

**تمام توجه م به اون بود...ارزو می کردم که عشقش برای من باشه ... 

اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من این موضوع رو می دونستم ! 

من می خواستم بهش بگم... 

می خواستم بدونه که نمی خوام برام فقط یه داداشی باشه... 

من عاشقشم ... 

کاش جرات گفتن و دادشتم... 

کاش می دونست نمی خوام فقط یه داداشی باشه اما اون هیچ وقت نفهمید ! 

همیشه آرزو داشتم که بگه دوستم داره... 

کاش بدونه برام فقط یه داداشی نیست... کاش** 

 

                         واین پایان عشق آن دو شد... 

                          سکوت چیست جز حرفهای ناگفته من و تو....