بچه که بودم مدام دستمو از دستای نگرانی که مراقبم بود رها می کردم !
آرزوم این بود که یه بارم شده تنها از خیابون دراز زندگی رد بشم....
حالا که دیگه نمیشه بچه بود...فقط میشه عاشق بود از سر بچگی.....
حالا دیگه هر چی وسط خیابون زندگی سر به هوا می دوم هیچکس حاضر نمیشه
دستای سرد و تنهامو بگیره....
و حتی برای یه لحظه مراقبم باشه !
هر بار کودکانه دستی رو گرفتم گم شدم...اون قدر که درمن ترس از گرفتن دستیه...ترس
از گم شدن نیست....
خیلی قشنگ بووووووووووود
ممنونم عزیز دلم
شاد باشی...............
سلام

الهه از دستت ناراحتم
۱ به خاطر این که وبلاگ درست کردی و بهم خبر ندادی
همه دخترا اینجورین دیگه..
۲ دیروز کلی منتظرت شدم خیلی دوست داشتم چند خطی هم که شده برام بنویسی
۳ .....
۴......
۵.....
۶...
در ضمن وبلاگت کمی مشکل فنی داره
و قالب وبلاگت خیلی قشنگه ولی سنگینه منم یه زمانی از قطرات شبنم استفاده میکردم ولی سرعت لود وبلاگ رو میاره پاییین
ولی نظر خصوصی نداره که برات بنویسم
لازمه ازت تشکر کنم به خاطر این که
برام چند تا نامه نوشتی و من با اینترنت موبایلم همشونو خوندم تو خوابگاه خیلی خوشحالم کرد
ولی چه فایده ....
وای ایرج جون چرا ناراحتی...به جون خودت به جون فاطیما مشکلی داشتم ...
ممنو ببخش ایرج جان ...
جون من!
باشه؟
لینکت کردم
سایتت واقعا زیباست اهنگت محشر. اما تحملش واسم سخته چون من خشک به یاد اون همه احساسی که به همه چی داشتم میندازه. اصلا نمی دونم چی می خوام بگم فقط اینکه وبلاگت از خود بی خودم کرد و اشک اورد تو چشم. تشبیهم از احساسات تو دوره، کریه،اما 1لحظه حس کردم اومدم بالای سر مرده ی خودم. موفق باشی
از حضورن ممنونم بابک جان......
تو خیلی احساس قشنگی داری....
امیدوارم بازم بیای اینجا
منتظرتم .